سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل پوچ

ملا

    نظر
داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان
خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم
!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید
همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید
!

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او
را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد
!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من
نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم
!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده
بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست
.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به
این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت
میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می
کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم
!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد
آنرا می فروشم
.