گل پوچ

ملا

    نظر
داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش
مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد
!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به
میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای
مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت:
بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند
.

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی
طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن
خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد
.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به
جوانی شده است

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده
بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به
حالت اول بازگشتم
.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو
ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی
!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود
گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی
تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید
: پدرجان این جنازه را کجا می برند؟
!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه
نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به
سن عقل نرسیده بودم